بوی هجرت می آید !
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم !
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد!
باید امشب بروم باید چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
و به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند